من می نویسم و تـو نمی خوانی! اما مخاطب که تو باشی، مدیونم اگر ننویسم
من می نویسم و تـو نمی خوانی! اما مخاطب که تو باشی، مدیونم اگر ننویسم
آهای کافه چی ؛
قهوه ای می خواهم که
بویِ آن
بوی ِ عطر ِ تنش را
از یادم ببرد ...
فکـرش را بکُن ...
پُشت ِ میــز نشسته
باشی ...
نــاگهـان بــوی ِ
تنش تــو را از عــالم ِ خیــال بیـرون آورد
و تـو از تــرس ِ
اینکه همین ِ خیــال ِ کوچک بر بــاد نــرود
هـرگــز ســرت را
بــالا نیــاوری !!
ندا
یکشنبه 21 اسفند 1390 ساعت 01:21 ب.ظ
من ترانه هایم را قاب می کنم...
با سنجاق تنهاییم ؛
به گوشه ای می آویزم ،
تا تو بخوانی...
اگر خواندی ،
فقط لبخند بزن...
لبخند تو ؛
هر لحظه اش ٬ یک عمر سرزندگیست...
تو فقط بخند...
برای من ،
ایـن تمــام زنــدگیــست...